«مــنِ» مـوهــوم


از: دکتر علیرضا نوربخش

ترجمه: صفـورا نوربخش

 

       هر انسانی فکر می‌کند که وجود متمایزی است، یا به قولی دیگر، «منی» است که نه تنها از دیگران، بلکه از بدن خود، ادراکات، افکار و احساساتِ خودش هم متمایز است. هر یک از ما «منِ» خود را وجودِ منحصر به فردی مي‌داند که در لحظات متوالی زندگی می‌کند و تجربیات ذهنی دمادم او، به خود او تعلّق دارد.

       در واقع، پیش‌فرض ما از وجودِ متمایز خودمان آن‌چنان در ضمیر ما حکّ شده که بررسی جدّی مفهوم «من»، به عنوان وجودی وجودی متمایز و نیز امکان وَهم (و خیالی) بودن آن‌را، تا حدودی غیر قابل تصوّر می‌کند. مگر نه این‌است که «من»، وقایع گذشته‌ی خود را به یاد می‌آورد و این نشانگر آگاهی مداومی است که پیوسته از مشاهدات، احساسات و افکاری که به خود نسبت می‌دهد، باخبر است؟ به علاوه، این‌طور به‌نظر می‌رسد که همه‌ی ما می‌توانیم در هر لحظه با درون‌نگری، از جایگاه احساسی و ذهنی خود آگاه باشیم؛ و نه تنها می‌توانیم چیزی را آرزو کنیم، بلکه می‌توانیم از این آرزو آگاه باشیم، و حتّی داشتن آن آرزو را به یاد آوریم.

       درنتیجه، به واسطه‌ی آگاهی و یادآوری، به آنجا می‌رسیم که تصوّر می‌کنیم افراد مجزّا و متمایزی هستیم، «من»های منحصر به فردی که از بدن و ذهنيّات خود، و هم‌چنین از افراد دیگر، جدا هستند. البتّه این نگرشِ متداول از «من»، بارها به چالش گرفته شده است.

       به نظر گواتاما بودا (متوفی 483 پیش از میلاد)، احساسات، مشاهدات و افکار، پی در پی می‌آیند و می‌روند و این اشتباه است که آن‌ها را به شخص نسبت دهیم. به گفته‌ی او، چنین نگرشی از «من»، در واقع وَهم است و راه تشخیص این حقیقت ـ و آزاد کردن کردن خود از این توهّم ـ آن است که تجربيّات خود را، بدون وابستگی به آن‌ها و نسبت‌دادن آن‌ها به خود، تنها مشاهده کنیم. به عبارت دیگر، باید تلاش کنیم تا از افکار، دیدگاه‌ها و احساسات خود فاصله بگیریم. برای مثال، هنگامي‌که عصبانی می‌شویم، باید توجّه کنیم که حالت عصبانيّت، تنها در این لحظه در حال وقوع است، بدون این‌که با آن احساس یکی شویم و آن‌را به خود نسبت دهیم. در اثر تمرینِ این نوع عدم وابستگی و ایجاد فاصله با تجربیات احساسی و ذهنی خود، شاید بتوانیم خود را از شرِّ «منِ» موهوم رها کرده و حقیقت را لمس کنیم.

       دیوید هیوم (متوفی 1776 میلادی)، فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم میلادی، با تکیه بر خِرَد و از طریق مشاهدات عملی دقیق از تجربه‌ی درونيِ خود، سرانجام به این نتیجه رسید که تصوّر ما از «من»، موهوم است. هنگامی که او به درون نگریست، نتوانست وجود مجزّایی پیدا کند که بالاتر و جدا از افکار، دیدگاه‌ها، آرزوها و علایق او باشد. او نوشت: "ما هرگز از هیچ چیز، جز یک مشاهده‌ی خاصّ و جزوی، آگاهی عمیقی نداریم. انسان مجموعه‌ای از مشاهدات گوناگون است، که پی در پی با سرعت غیر قابل تصوّری جایگزین یکدیگر می‌شوند و در تغییر و حرکت ابدی هستند".

       مطالعات عصب‌شناختی اخیر، نظر مشابهی از «من» ارائه می‌دهد. بنا بر این مطالعات، مغزمان «من» را به عنوان یک "وجود" مجزّا می‌سازد، تا بتواند به زندگيِ ذهنيِ پیچیده‌اش معنا دهد و خود را با محیط سازگار کند. هیچ مدرکی نیست که نشان دهد در واقع «منی» بالاتر و مجزّا از این تجربه‌های ذهنی و احساسی وجود دارد. از این مطالعات چنین برمی‌آید که «من» چیزی بیشتر از مجموعه‌ی افکار و احساسات ما در هر لحظه نیست.

       در تصوّف نیز مفهومِ «من» (نَفس)، وَهمی بیش نیست. تصوّف به ما مي‌آموزد که صوفی برای رسیدن به حقیقت، باید از این وَهم رهایی یابد و به محض رهایی، دیگر «منِ» فردی را از دست می‌دهد و «من» در الوهيّت فانی می‌شود. در "الهي‌نامه"ی عطّار، داستان زیبایی در این‌باره بیان شده است:

       شخصی از "شبلی" (متوفی 334 هجری قمری) پرسش کرد که: چه کسی اوّلین بار به تو راه حقّ را نشان داد؟ شبلی پاسخ داد: یک روز سگی در کنار برکه‌ای دیدم، که مرا راهنما شد. او چنین ادامه داد که: آن سگ تشنه بود، امّا با دیدن انعکاس صورت خود در آب، این‌گونه تصوّر می‌کرد که آن انعکاس، صورتِ سگ دیگری است و آن‌قدر از آن سگ ترسیده بود، که نمی‌توانست آب بِرکِه را بنوشد. سرانجام نتوانست بر تشنگی خود غَلبه کند و خود را در افکند، و در حال، آن سگِ دیگر، که تصویر خودش بود، ناپدید شد. شبلی ادامه می‌دهد: آن‌چه از این مثال بسیار روشن آموختم، این بود که با اطمینان دانستم «من» حجاب خودم و خیالی موهوم است. از خود فانی شدم و دریافتم که آن سگ، اوّلین راهنمایم در راه حقیقت بوده.

چو او، از پیشِ چشـمِ خویش برخـاست ........................ خود او بود آن حجاب، از پیش برخاست

چو برخـاست این چنین روشـن حسابم ......................... یقینـم شد، که مـن خــود را حجــابـم

ز خـــود فـــانی شـدم، کــارم برآمــد ......................... ســـگـی در راهــم، اوّل رهبـــر آمــد

تـو هـم از راه چشـم خـویش بـرخیــز ......................... حجـاب تـو تـوئـی، از پیــش بـرخیــز

     در تصوّف، «من» (نَفس) هم واقعی است و هم در عین حال موهوم. واقعی است از آن جهت که نگرش ماست، امّا موهوم است بدان معنا که نگرش ما از «منِ» ما، به وجودی واقعی اطلاق نمی‌شود. درست مثل نگرش ما از چوبِ راستی که نیمی از آن در آب فرو رفته و به‌نظر ما خَم‌شده می‌آید. نگرش ما، که چوب خَم شده، واقعی به نظر می‌رسد، حال آن‌که خَمِ چوب وهم است (خطای بصری است)، زیرا در حقیقت چوب راست است، نه خَم. بسیاری از صوفیان تجربه‌ی ما را از «من» یا نفس به تجربه‌ی دیدن سراب در بیابان تشبیه می‌کنند.

هر زمانی هیـن مشو با خویش جفـت ......................... هر زمان چون خر در آب و گل میفت

دور مـی‌بینــی سَـــراب و مــی‌دَوی ......................... عاشــق آن بینش خــود مـی‌شَــوی

                                                                                                                                         (مثنوی مولوی)

       امّا برخلاف بودائیسم، که رهایی از من را در عدم وابستگی و عدم یکی شدن با من می‌دانند، تصوّف برای رهایی از چنگال وهمِ نَفس، جنگی همه‌جانبه و آشکارا با آن را تجویز می‌کند.

       در گذشته، بسیاری از صوفیان بزرگ، روِش‌های متفاوتی برای کارزار با نفس اتّخاذ کرده‌اند. برخی ریاضت را انتخاب کرده و بارها نفس را، از آن‌چه می‌خواست، محروم ساختند. برخی دیگر راه ملامت را برگزیده، چنان رفتار کردند که دیگران آن‌ها را ملامت کنند و در نتیجه، نفسِ خود را از غرورِ ناشی از احترام و تعریف دیگران محروم سازند. و بالاخره، گروهی عشق بِلاشرط به حقّ را دلیلِ راه کردند، تا با خدمت و محبّت بتوانند از تقاضاهای دَم به دَم نفس خلاصی یابند.

       امّا چیزی که همه تشخیص داده‌اند، این است که هیچ‌کس نمی‌تواند به تنهایی و خود به خود با «منِ» موهوم بجنگد. دلیل این امر ساده است. نمی‌توان نفس موهوم را علیه خودش به کار برد. به گونه‌ای که نمی‌توان از تیغ برّنده‌ای برای بریدن همان تیغ استفاده کرد. بدین سبب است که طيّ قرن‌ها، صوفیان به طبیعت مکّار نفس اشاره کرده‌اند، با یادآوری این نکته که، نفس مکّار جز حفظ وجود خود، نمی‌تواند کار دیگری بکند.

       همان‌طور که مولانا جلال‌الدّین رومی در مثنوی می‌گوید:

گـر نمـاز و روزه می‌فرمـایدت ......................... نفس مکّار است، مکری زایدت

       بنابراین استفاده از هر روشی در مبارزه با نفس، باید به وسیله‌ی شخص دیگری تجویز شود. این‌جاست که اهميّت پیر یا مراد، برای تجویز درمان صحیح در مبارزه با «منِ» موهوم، آشکار می‌شود.

       با این‌وجود، هنوز پرسش‌هایی اساسی در این‌باره باقی می‌ماند؛ این‌که چگونه از «منِ» موهوم رها شویم و چه چیزی ورای این «منِ» موهوم وجود دارد؟ چگونه متوجّه می‌شویم که نگرش ما از خود وهم است، به‌خصوص اگر دلالت دیوید هیوم را مبنی بر درون‌کاوی عملی او نپذیرفته باشیم؟

       منظور این نویسنده از عبارت "متوجّه می‌شویم"، نگرش و تجربه‌ی شخصی از طبیعت موهوم نفس است. چنین درکی با دانش علمی و قابل اثبات متفاوت است، نظیر دانشی که بر اساس آزمایشات عصب‌شناختی حاصل می‌شود. نکته اساسی‌تر این‌که چگونه می‌دانیم آن‌چه ورای نفس موهوم است، حقیقی است؟ عصب‌شناسانی که مطالعات آن‌ها طبیعت موهوم نفس را ثابت می‌کند، ادعا نمی‌کنند که درک آن‌ها به تنهایی موجب می‌شود انسان از نگرش خطایِ «منِ» متمایز و منحصربه‌فرد، رهایی یابد، یا این‌که چنین درکی منجر به دریافت یا تجربه‌ی الوهيّت شود.

       برای بیشتر آدم‌ها، این اعتقاد که حقیقتی خارج از «منِ» آن‌ها وجود دارد، از طریق بحث عقلانی یا دلالت حاصل نمی‌شود، بلکه از راه تجربیات وجد و از خودبی‌خودی در لحظات مواجهه با آن‌چه متعالی است، صورت می‌گیرد. در چنین لحظاتی، که شاید در مراقبه اتّفاق بیفتد، یا از طریق نقاشی، موسیقی، شعر، و هنرهای دیگر القا شود، و یا خودبه‌خود و ناگهانی دست دهد،احساس می‌کنیم که انگار خود را تَرک کرده و جزئی از حقیقتی عمیق‌تر و فراگیرتر شده‌ایم. چنین تجربیاتی باعث می‌شود گمان کنیم حقیقت بیش از آن چیزی است که «منِ» ما تجربه می‌کند. این لحظات، هم‌چنین در ما حسّ اشتیاق به تعالی را برمی‌انگیزد، یعنی آرزوی بازگشت به وحدت و رهایی از منِ جزئی.

       "جورج برنارد شاو" نمایشنامه‌نویس مشهور ایرلندی می‌نویسد: "دو تراژدی در زندگی وجود دارد. یکی این‌که به آرزوی خود نَرِسی و دیگری این‌که به آن برسی". این طبیعت انسان است که هرگز به آن‌چه دارد راضی نیست و همیشه در پی آرزوها و ایده‌آل‌های تازه است. غافل از این‌که ارضای تمایلات و آرزوها پیوسته با از راه‌رسیدن آرزوهای نو همراه است.

       شاید درک این مهم که آمال و آرزوهای ما بی‌نهایت‌اند و هرگز نمی‌توانیم از عهده‌ی برآوردن آن‌ها برآییم، بتواند به این آگاهی بیانجامد که ما دچار وهم شده‌ایم. این وهم، که فکر می‌کنیم می‌توانیم چیزی را ارضا کنیم، که در واقع هرگز ارضا نمی‌شود. آن‌گاه است که در واقع طبیعتِ موهومِ نفسِ خود را درک می‌کنیم و اشتیاق برای تجربه‌ی حقیقتی ورای وجودِ جزئیِ ما، حتی به مراتب شدیدتر می‌شود.

       امّا آن‌چه در پسِ رهایی از «منِ» موهوم اتّفاق می‌افتد در کلام نمی‌گنجد و حقیقتِ چنین تجربه‌ای در دل افکار و عقاید اغلب طریقت‌های معنوی نهفته است.


منــابـع:

1 – David Hume, A Treatise of Human Nature, 1 , IV , VI.

2 – See for example, Btuce Hood's The Self Illusion: why is No (you) inside your head, Constable & Robinson Publications, 2012.

    

دوفصلنامه صوفی، ش 86، ص 5

© 2024 Nimatullahi Sufi Order. ALL RIGHTS RESERVED.